دانستیم که آستین و به تبع او جان سرل، با گذر از تقسیم سنتیِ جملات به دو گونه اخباری و انشایی، همه اظهارات بشری را در شمار افعال گفتاری منظور کردند و به این ترتیب، ضابطه سنجش سخن را در «فعل» برخاسته از قوه نطق آدمی یافتند.
اگر بخواهیم به سیاق همین فیلسوفان تحلیلی به سنجش رأی آنان بپردازیم، ناگزیر از رجوع به فهم عرفی و تحلیل واژگان و احیاناً مفاهیم به کار رفته در کلام آنان، در پرتو محاورات و ارتکازات عمومی و مشترک هستیم.
با نظر به حیات روزمره زندگی آدمی، تفاوت میان دو نحوه سخن گفتن را به عیان مشاهده میکنیم:
۱. اینکه انسان توصیفی از حالات یا ابعاد پیدا و پنهانِ خود و دیگران ارائه کند.
۲. یا اینکه همین انسان، توصیهای برای حالات یا ابعاد پیشگفته داشته باشد.
توصیف به قصد حکایت پدید میآید و توصیه به قصد ایجاد؛ اولی از وقوع نسبتها خبر میدهد و دومی بهتر کردن وضع موجود را هدف قرار داده است. پذیرش این تفاوت را میتوان به فهم عمومی یا عقل سلیم یا به تعبیر اصولیون «سیره عقلاء» مستند ساخت.
این همان تقسیم آشنا و سنتیِ برگرفته از مکتب ارسطو است؛ تقسیم حکمتها به دو دسته نظری و عملی؛ دو حکمتی که نقطه اتکاء خود را بر توان اندیشهورزی و سخنگویی آدمی یا همان قوه نطق او قرار دادهاند. انسان در همه حال یا از «آنچه هست» سخن میگوید و یا «آن چه باید» را طلب میکند. در یک سو با «حمل» مواجه میشویم و در سوی دیگر کنشی را به قصد «تحمیل» جستجو میکنیم.
فارابی در «تحصیل السعاده» دو معنا- و در واقع دو هدف- را برای حکمت عملی در نظر گرفته است؛ «سخن گفتن از بایدها» و «تلاش برای متخلق شدن به آن بایدها». به این ترتیب و بر اساس معنای اولی که فارابی بیان کرده، اخلاق انسانی بر یافتههای زبانی انسان مبتنی شده بوده و این قوه نطق آدمی است که به مدد کلمات میاندیشد و در پناه همین قدرت لسانی، به الزام و انشاء و تحمیل وضعِ مطلوب در مسیر اهداف و مقاصد و غایات میپردازد.
بنابراین، همچنان و بر خلاف تلقی سرل و آستین، با دو حوزه متفاوت از توان اندیشهورزی و سخنگویی آدمی مواجهایم؛ حکمت نظری و توصیفی، در مقابل حکمت عملی و انشائی. دو قوهای که هر کدام نقشی برای خود در نظر گرفته و به سان دو بال پرتوان، آدمی را بر فراز سایر موجودات عالم طبیعت قرار دادهاند.
پس تا به این مرحله میتوان تقسیم سنتی را به شهود درونی و مشاهده بیرونی آدمی نزدیکتر یافت. چرا که ما گاهی از هستها سخن میگوییم و گاهی از الزامات و بایدها پرده برمیداریم. اما و همچنان میتوان خوانش سرل و آستین را دقیقتر و یا دست کم در مسیر ایجاد پیوند بیشتر میان دو حوزه نظری و عملیِ حکمتها دانست.
اینان- گمانم به درستی- بر این نکته تاکید دارند که حتی گزارههای به ظاهر توصیفی هم که در تقسیم سنتی ما در شمار حکمتهای نظری قرار گرفتهاند، خواسته یا ناخواسته به یک کنش عملی تبدیل شده و اثری در جهان خارج ایفاء میکنند. اثری که تا پیش از بیان گزاره توصیفی، در محاق عدمِ شناخت قرار داشته و هنوز به دست تجربه بشر نرسیده است و از وقتی که متولد میشود، خواسته یا ناخواسته نقشی کنشگر را ایفا کرده و مسیر تازهای را به روی بشر میگشاید.
به این ترتیب با نقش هرچه برجستهتر کنش زبانی و آثار برخاسته از آن مواجه میشویم، نقشی که حتی آن هنگام که خصوصیترین احوالات درونی آدمی یا دیگری را توصیف میکند، همچنان پویا بوده و تاثیری اجتنابناپذیر را در گوینده و مخاطبش پدید خواهد آورد. این تاثیر میتواند رابطه میان «هستها» و «بایدها» را در هیأت یک پرسش زبانی مطرح کرده و به مدد یافتههای زبانی، گرهای از مسائل فلسفه اخلاق بگشاید.
پس همچنان و بر اساس آنچه با مرور آراء سرل و میراث فلسفی خود مییابیم، فعلی به نام «گفتار» تعیین کننده همه کنشها و واکنشها و هست و نیستها و باید و نبایدها و رد و پذیرشهای حیات بشری است. فعلی که با به تن کردن لباس حروف و کلمات- چه در ذهن و چه بر زبان- مهمان تازهای را به جهان هستی فرا میخواند. طبعا این مهمان تازه اثری هم در جهان به جا خواهد گذاشت.
این همان اثری است که به مدد آن میتوان گرهای از مساله «باید» و «هست» اخلاقی گشود. تفصیل این بحث و ابتکاری که سرل به مدد نظریه افعال گفتاریاش نمایان کرده، محور نوشته بعدی ما خواهد بود.